از مطالب آرشیوی - آیا می ارزد؟
يکي از کارکردهايي که من فکر مي کنم اين وبلاگ بايد داشته باشد اين است که تمام مطالب مفيد و به دردبخور در حوزه مشاوره را اينجا جمع کند و در صورت امکان روي آن بحث و گفتگو شود. من خودم تا کنون برخي از آنها را پيدا کرده ام که به مرور آنها را در اينجا خواهم گذاشت. يادم مي آيد يک دفعه نويد غفارزادگان يک مطلبي در مورد فلسفه کار مشاوره در وبلاگ قبلي اش نوشته بود که روي آن بحث هاي مفصلي شد. به نظرم آمد يک بار ديگر هم در اينجا اين مطلب را بياورم به خاطر اينکه آرشيوهاي پرشين بلاگ در برخي موارد مشکلاتي را ايجاد مي کند. اصل مطلب را در اينجا ببينيد. اکيدا توصيه مي کنم کامنت هاي آن را هم بخوانيد.
آيا مي ارزد؟
يکي از نکات جالبي که استادهاي قديمي تر اين جا دارند اين است که افراد به شدت اخلاقي اي هستند. اين خصوصيتشان به نوعي در قضاوتشان در مورد استادهاي دانشکده هاي بازرگاني (Business School) و دانشجويان آن جا هم تاثير گذاشته است. يک بار «جان» که يک social psychologist است با تاسف به من گفت که بعضي از شاگردانش براي تدريس، Business School را انتحاب کرده اند و بعد با تاسف گفت «آخر چرا عمرتان را بر سر اين مي گذاريد که مثلا GM از FORD جلو بزند يا نزند و يا سهم بازار Mars بيشتر شود؟!»
اين موضوع دوباره ذهنم را مشغول کرد:
1) آيا مي ارزد که عمرمان را براي Business Sector بگذاريم؟ يک عمر براي تاثيرگداري در يک رقابت؟ قبول دارم که بعضي از گرايش هاي مديريت به بهبود وضعيت همه افراد مي تواند منجر شود. مثلا وقتي که کاري کنيم که هزينه تمام شده همه شرکت ها پايين بيايد قيمت هم در بلند مدت پايين مي آيد... اما خودمان هم مي دانيم که خيلي از اين کارها تاثير کمي در بهبود وضعيت مردم دارد. اين کار واقعا چقدر با تدريس براي کلاس کنکور فرق دارد؟ آن جا هم سعي براي جلو انداختن يک نفر از نفر ديگر است بدون اين که الزاما مجموعه دانش جمع زياد شود.
«ميچ» فلاسک کوچکش را کج مي کند و توي درِ کوچک فلاسک براي خودش چاي مي ريزد. جرعه اي مي نوشد و بعد بحثش را ادامه مي دهد. صحبت در مورد «درايورهاي نظريه هاي مديريت» است.
2) «ميچ» استاد رفتار سازماني ماست. او يک جامعه شناس است و يک استاد محبوب براي دانشجوهاي دکترا. بسياري از تحقيقاتش مربوط به استخراج پيش فرض هاي پنهان در افراد از طريق تحليل مکتوبات آن هاست. کارهاي جالبي مي کند و دانشجويان خوبي هم دارد. براي من که زبان اصلي ام انگليسي نيست کار کردن با او تقريبا ناممکن است. «ميچ» مدت قابل توجهي استاد Business School دانشگاه Cornel بوده و کارهاي زيادي هم براي بخشهاي بازرگاني کرده، اما حالا اين جاست و به نظر مي رسد که راضي است و به نظر مي رسد که مشاوره هايش را هم محدود به کارهاي دولتي کرده است.
«ميچ» بحث را به دست گرفته و من سعي مي کنم مودبانه گاهي جواب بدهم. اما برگ برنده با اوست:
«شرکت هاي مشاوره کار بي ارزشي انجام مي دهند: فروش يک سري مدل هاي عمومي که معمولا قابل اعمال در خيلي از سازمان ها نيستند. نيروي کاريشان فارغ التحصيلان MBA هستند که اصلا افراد عميقي نيستند. خيلي از شاگردان MBA من در Cornel جذب اين شرکت ها مي شدند؛ با حقوق بسيار بالا و کارشان اين بود که يک مدل را به زور قالب شرکت ها کنند. همين. بعد از مدتي مشکل شرکت حل نمي شد و نوبت به مدل ديگري مي رسيد که جديدا مد شده باشد. من شاگردانم را مي شناسم. شاگردان MBA معلوماتشان تقريبا هيچ است. تقريبا هيچ (Close to nothing!). اصلا امکان ندارد که مشکل يک سازمان را بتوان به اين شيوه ها حل کرد. مسير کاري اين افراد هم جالب است. شرکتهاي مشاوره آن ها را در سنين جواني جذب مي کنند. بعد به شدت کار مي کنند. 80 ساعت کار در هفته و در نقاط مختلف دنيا و بعد از مدتي اين ها خسته مي شوند و جذب يکي از شرکت هاي غير مشاوره مي شوند و شرکت مشاوره افراد جديد بي تجربه اي را دوباره جذب مي کند!»
بحثش ادامه داشت. «ميچ» مي گفت زمان مورد نياز براي مشاوره خوب خيلي زياد است و تمرکز قوي بر کار مي خواهد و البته کار MBA جماعت نيست! من چند جايي مخالفت مي کردم اما به هر حال او اطلاعات قوي اي از شرکت هاي مشاوره داشت. يکي از بچه ها هم که از «ديلويت» مشاوره گرفته بودند حرفهاي استاد را تاييد کرد
اين موضوع دوباره ذهنم را مشغول کرد:
3) آيا مي ارزد که عمرمان را براي مشاوره هاي سطحي بگذاريم؟ واقعا راه حلي به نام شرکتهاي مشاوره وجود دارد؟ ايران که بودم فکر مي کردم شرکت هاي مشاوره ايراني مشکل دارند. با سروش هم يک کاري در اين زمينه کرديم که من هنوز از ايده هايش خوشم مي آيد... اما به نظر مي رسد که اين مشکل عموميت دارد. شايد اصولا راه حلي به نام شرکت هاي مشاوره مشکل داشته باشد. ياد حرف دکتر مدرس خودمان افتادم که با يک لبخند تمسخر آميز گفت «آخه مگه مي شه يک شرکت مشاوره اي قادر باشه به تويوتا مشاوره بده؟!»
يکي از نکاتي که دکتر (مشايخي) به من گوشزد مي کرد و من ياد نمي گرفتم(!) اين بود که چند مفهوم مختلف را در داخل يک مطلب که ظرفيت همه را ندارد خلط نکنم. اين اشکالي است که به مطلب قبلي وارد است. و شايد اشکال بعدي چيزي است که «ميچ» آن را طبيعي، ذاتي و لازم براي بيان مکتوب نظريات مي داند که آن صحبت در extreme براي انتقال مفهوم مورد نظر است. اين است که وقتي نگاه مي کنم به نظرات خوانندگان متن قبل مي بينم با بيشتر آن ها موافقم! هر چند آن ها با من مخالفند!! براي دقيق کردن مطلب سعي مي کنم کمي مشخص تر، حرف ها را فهرست کنم:
1- «کار کردن براي بزينس تاثير کمتري (نه صفر) بر زندگي مردم مي تواند داشته باشد.» توضيحات حامد و مهدي و بقيه درست است. بهتر بود مي گفتم حداقل در بعضي از شاخه هاي بعضي از گرايش ها مثل گرايش بسيار مورد علاقه من، بازاريابي اين اتفاق رايج تر است. اما به هر حال پتانسيل اثر گذاري در Public بيشتر است. انتقاد منطقي به اين بحث اين است که دولت ها اين قدر چاق هستند که با تلاش هاي من و تو تکان نمي خورند حتي اگر پتانسيل تاثيرگذاري در آن ها بالا باشد.
2- «مدل کسب و کار شرکتهاي مشاوره، احتمالا، مشکل دارد.» اين حرف خيلي جسورانه است و احتمالا چند مثال نقض هم دارد. اما قبول کنيد چند مثال که الزاما نشان از درستي مدل کسب و کار نيست و مي تواند مربوط به تاثيرات فردي، موردي و حتي تصادفي باشد نمي تواند دليلي بر نادرست بودن اين گزاره باشد. هر چه بيشتر فکر مي کنم بيشتر اعتقاد پيدا مي کنم که بيش از آن که مشکل از افراد باشد مشکل به structure تحميلي از مدل کسب و کار شرکت مشاوره و مشتريانش برمي گردد. عمرتان را براي تاسيس چنين نهادهايي و کارکردن در آن ها نگذاريد.
3- جمله « MBA ها مشاوران خوبي نيستند» را بايد با توضيحات سروش عزيز محدود کنم به اين که «در ايران MBA ها مشاوران خوبي نيستند.» با امير تجريشي به اين نتيجه رسيده بوديم که ما کارشناسان بهتري هستيم تا مشاوران. خودماني اش اين که اين دل هرزه گرد را بايد به يک سازمان ميخ زد، گنده گوزي را قطع کرد و لطفا چند سالي مثل يک آدم مسوول در «يک» شرکت کار کرد، وارد عمليات شد و چکش به دست گرفت. مثل نامي. با احترام به همه دوستان، جز چند مورد خاص مثل کاوه و مجتبي، نديده ام و نشنيده ام که کسي کاري کرده باشد که تاثير مناسبي گذاشته باشد.
و نکته جديد اين که:
اشتباه نشود: در حال حاضر MBA شريف تنها جايي است که مي توانيد درباره مديريت ياد بگيريد. فارغ التحصيلان خوب MBA در اين سالها کم نبوده اند. بحث من اين است که آنها مشاوران خوبي نيستند، ولي بسياري از gap هاي موجود در محيط کاري را به خوبي مي توانند پر کنند. فقط لطفا مشاوره ندهند!! از همه مهمتر اين که MBA شريف، موتور رشد «استاد» و «دانشجو»ي علوم انساني را فعال کرد. آن هم در ايران که راه انداختن و تثبيت يک لوپ مثبت، «مرد» مي خواهد. حرف من پيدا کردن محدود کننده هاي اين رشد است. خيلي از بچه ها هم نان MBA خواندنشان در شريف را حسابي خورده اند، که يکي شان هم نويسنده اين وبلاگ است که از خير سر MBA، هم مدتي درآمد خوبي داشت، هم فيلد مورد علاقه اش را پيدا کرد و هم پذيرش دکتري گرفت... همين!